همچو شمع می سوزم و در التهابم چون خزان نــــاله ی آه و فـغانم بین ز ســــودای زمان
کی به درمان دلم آیی شبــی ای مه جبین خـــرمن عشقـــم ببین در آتـش و سـوز دمان
هر شبم بهر تمنـای وصالـت چون گذشت اشک چشمانم ببین در شوق وصلت شد روان
شعله های آتشت می گیرد از من شور و حال سـوز فریـادم ببین پیچیده در گـوش جـهان من به بـوی زلـف تو می سـوزم و در حیـرتم بوی پیراهن کجا می گیرد از من سوز و جان
بزم آتـش می بـرد از دامـنم هر لحظـه هـوش خرقـه ام آتـش گرفـت از شـعله های بی زبـان
نظرات شما عزیزان:
|